پستو ی خانه

این وبلاگ در اثر فیلتر شدن وبلاگ اصلی ام ایجاد شده.kerman.blogsky.com

پستو ی خانه

این وبلاگ در اثر فیلتر شدن وبلاگ اصلی ام ایجاد شده.kerman.blogsky.com

گرگور ارکات

امروز هم..گرگور مثل بقیه روزها از خواب بیدار شد.کامپیوتر لعنتی رو روشن کرد..و رفت توی ارکات.با کلی آدام رابطه پیدا کرد که هیچکدوم با اون رابطه پیدا نکردن.گرگور آدمیه که از آدمها بدش میاد.ولی بطور ناخود آگاه با اونا رابطه پیدا میکنه.ارکات نامرد گرگور رو زندونی کرده.چرا؟چون کسایی که گرگور دوستشون داشت دوستش نداشتن.ازش ترسیدن..خوششون نیومد.چرا؟چون مردم از خیلی از ناشناس ها میترسن.چون گرگور خودشم میدونه دوست داشتنش دوست داشتن نیست.همونطوری که دوست نداشتنش دوست نداشتن نیست.کینه اش کینه نیست.هیچ چیزش چیزی نیست.نه وبلاگ نویسیش..نه ارکات بازیش..نه درس خوندنش..نه روابطش..نه خواننده های وبلاگش.اصلا هیچ چیزی چیزی نیست.نه این زندگی زندیگه نه مردنش مردنه.گرگور باز هم دچار روز مررگی و روز مردگی شده است.وقتی  شاشیدن هم لذتی را که برایش داشت ندارد،چه انتظاری از لذت نوشیدن میتوان داشت؟گرگور با دوستش صحبت میکند.دوستش میگوید که دیگر با موبایلش نمیتواند زنگ بزند.گرگور برای دوستش متاسف است.زیرا او بازی را به موبایل یک هیچ باخته است.هنوز هم کسانی که بخواهند شیره اش را بکشند میتوانند به او مسیج بدهند یا زنگ بزنند.اگر چنین آدمهایی نبودند..خوب گرگور، گرگور نبود.یک آدم شاد و سرزنده بود.که آهنگ های دمبلی گوش میکرد و قر میداد.ولی گرگور به کارهای بزرگ فکر میکند.نه به این کارها.و کارهای کوچک و بی مصرف و چرند انجام میدهد.بدتر قر دادن.مثل چرخیدن در خیابان های که مثل همیشه به آزادی نمیرسند.در مثل خیابان هایی که هیچوقت حتی به مثل آزادی هم مثلا نمیرسند.گرگور دیگر میخواهد برود.گرگور در فکر است.گرگور باید کتاب گالیکونا یی را که امین- که گرگور اصلیست- برایش آورده است را دوباره بخواند.گرگور میرود.

بازگشت گرگور

گرگور باز گشته است.با کوله باری پر از باد های سرد زمستان..ویک کار دیگر را نبز با موفقیت به پایان برده است.گفته شده است اگر قرار باشد سر یک سامورایی قطع شود او باید بتواند یک کار دیگر را با موفقیت به پایان برساند.گرگور اینکار را کرده است.ولی هنوز نمیداند آیا خود اینکار نیز موفقیت بوده است یا خیر.این وبلاگ سوم گرگور زامزاست.یک وبلاگ رومانتیک..و یک وبلاگ دیگر با نوشته ای چرند.این وبلاگ آخری..برای اینست که کسی نخواند.ولی اگر کسی هم خواند..

روز دیگری از مسخ

امروز گرگور از خوابی آشفته بیدار شد و به دانشگاه رفت.گرگوار چند روز پیش تصادف کرده است.دو نفر را مجروح کرده است.آن دو نفر خود مقصر بودند.زن و شوهر جوانی بودند.ولی روزگار این را ندید.همانگونه که من آنها را که خیابان یکطرفه را برعکس..با چراغی خاموش می آمدند ندیدم.همانگونه که پدرم که برای مسافرت آمده بود..به مسافرت نرفت و خوانواده اش را ندید.امان از این ندیدن ها.و صد امان از دیدن ها.گرگور چند روز دیگر باید در امتحانات دانشگاه مسخ شود.باید به همه سوال های عجیب و غریب جواب دهد.در یکی از امتحاناتش ازو خواهند پرسید اگر زن استخوانی داشته باشد که مانع نزدیکی باشد..آیا میتوان او را طلاق داد؟گزگور گیج است.منگ است.گرگور دیروز ازین تصادف ناراحت بود.گرگوز نیمتواند قبول کند وقتی خطایی نکرده برایش این اتفاق بیفتد.حوصله گرگور سر رفته است.گرگور بلند ترین خواب سال را..در بلند ترین شب سال انجام خواهد داد.