یکروز گرگو زامزا از از خواب بیدار شد..و دید دیگر دلش نمیخواهد به وبلاگ نویسی سابقش ادامه بدهد.تصمیم گرفت وبلاگ جدیدی باز کند و نوشته های خودش را در آن بنویسد.گرگور دوست دارد ادای روشنفکر هارا در بیاورد.و بگوید که مسخ را خوانده است.امروز روز ۲۵ ماه آذر ماه است.گرگور از صبح دانشگاه نرفته است.یکی از اقوامش هم مرده است.گرگور از صبح در خانه استیو ریوان گوش داده و با او همخوانی بلوز کرده است.الان که اینها را مینویسد..دو ساعت از کلاسش گذشته است.گرگور کون گشاد و الدنگ است.به قولا دوست دخترش ناشکر است.اما من اینجا در برابر همه خوانندگان این وبلاگ..خدا را شکر میکنم:خدایا شکرت.گرگور زامزا ظرف های خانه اش کثیف است.باید آنها را بشورد.ولی دوست دارد در خانه بماند بجای اینکه به دانشگاه برود.چون به جایی دوست ندارد برسد و چون رفتن رسیدن است.گرگور زامزا نوشتن رو ادامه میده..حتی اگر هیچکس وبلاگشو نخونه.شاید هم اینطوری راحت تر باشه.بدرود گرگور.
پس با مسخ شروع کردی ! هوووم !
من بیشتر از یک جملهی مسخ را خوانده ام - که یعنی من از تو روشنفکرترم!
من یک روز تو را تجربیدم !
گرگور عزیز سرنوشت دردناکی در انتظارت هست !