پستو ی خانه

این وبلاگ در اثر فیلتر شدن وبلاگ اصلی ام ایجاد شده.kerman.blogsky.com

پستو ی خانه

این وبلاگ در اثر فیلتر شدن وبلاگ اصلی ام ایجاد شده.kerman.blogsky.com

روز دیگری از مسخ

امروز گرگور از خوابی آشفته بیدار شد و به دانشگاه رفت.گرگوار چند روز پیش تصادف کرده است.دو نفر را مجروح کرده است.آن دو نفر خود مقصر بودند.زن و شوهر جوانی بودند.ولی روزگار این را ندید.همانگونه که من آنها را که خیابان یکطرفه را برعکس..با چراغی خاموش می آمدند ندیدم.همانگونه که پدرم که برای مسافرت آمده بود..به مسافرت نرفت و خوانواده اش را ندید.امان از این ندیدن ها.و صد امان از دیدن ها.گرگور چند روز دیگر باید در امتحانات دانشگاه مسخ شود.باید به همه سوال های عجیب و غریب جواب دهد.در یکی از امتحاناتش ازو خواهند پرسید اگر زن استخوانی داشته باشد که مانع نزدیکی باشد..آیا میتوان او را طلاق داد؟گزگور گیج است.منگ است.گرگور دیروز ازین تصادف ناراحت بود.گرگوز نیمتواند قبول کند وقتی خطایی نکرده برایش این اتفاق بیفتد.حوصله گرگور سر رفته است.گرگور بلند ترین خواب سال را..در بلند ترین شب سال انجام خواهد داد.

روز دوم مسخ-صبح زود ساعت یازده و نیم.

گرگور امروز دوباره از خوابی سنگین بیدار شد.در رختخواب غلتی زد.دید که خیلی خسته است.گرگور میگوید هرچه میخوابم خستگی ام بر طرف نمیشود.گرگور حالش از کثیفی هوا بهم میخورد.مسموم شده است.گرگور تنها چیزی که از پنجره میبیند برج بلندیست  که  اگر پرده هم کشیده شده باشد،هوا مه آلود  و ابری باشد،تاریک یا روشن باشد،باز دیده میشود;تا به گرگور اثبات کند  جامعه مدرن انسان را سوسک و خرچسونه کرده است.بلند ترین سازه شهر در پنجره گرگور جا خوش کرده است.گرگور صبحانه نمیخورد.میداند که ساعت یازده ..دیگر صبحانه لطفی ندارد.اولین کاری که میکند اینست که به توالت میرود و پیتزای دیشب را به چاه خلا اهدا میکند. دوست داشت دیشب را با دوست دخترش که شش یا هفت ماه است که او را ندیده شام میخورد.گرگور بیست یا بیست و یک سالش است.از صبح موسیقی هارد راک و متال گوش داده.برای اینکه به خودش ثابت کند  افسردگی دارد.یا اینکه هوی است.متال باز است.و برای اینکه لذت میبرد.آهنگ black moon را از گروه black sabbath گوش میکند.چرا سیاه؟چرا همه چیز سیاه؟ گرگور نمیداند.به نظر گرگور این خنده دار است که بخواهد وبلاگش را با رنگ دیگری  مثل قهوه ای بنویسد.قهوه ای بدتر است.گرگور شنیده که بالاتر تر از سیاهی رنگی نیت.معنی آن را نمیفهمد.شاید منظور این بوده که وبلاگ های خوب با رنگ سیاه نوشته میشوند.گرگور امروز باید با یک گرگور زامزای بزرگ که حدود هفده هجده سال از او پبرتر است بنشیند و در مورد داستان هایی که نوشته صحبت کند.گرگوز دچار چرخه و تسلسل بی حاصل "بعدش چی"شده است.میگوید حتی اگر این داستان ها چاپ بشوند و فروش کنند چه چیزی عوض میشود؟آیا نمره های دانشگاهم خوب میشوند؟آیا میتواند باعث شود که بعلت غیبت برایم صفر منظور نکنند؟چیزی یا کسی هست که بتواند مرا از مسخ شدن در این جامعه که مدرنیتش بر مدنیتش غلبه کرده نجات بدهد؟یا به من این جرات این را بدهد که همه را رها کنم و خودم از در پشتی بگریزم؟گرگور زیاد حرف میزند.در دائو دجینگ خوانده است :واژگان بسیار تباهی معناست. میداند که اگر مطلبش بیشتر از این بشود دیگر کسی وبلاگش را نخواهد خواند.دوست دارد که بگوید برایش مهم نیست.ولی او انسان است..از نوع معمولی اش.نوع مجبورش.پس برایش مهم است.گرگور این مطلب را همینجا تمام میکند.

روز اول مسخ

یکروز گرگو زامزا از از خواب بیدار شد..و دید دیگر دلش نمیخواهد به وبلاگ نویسی سابقش ادامه بدهد.تصمیم گرفت وبلاگ جدیدی باز کند و نوشته های خودش را در آن بنویسد.گرگور دوست دارد ادای روشنفکر هارا در بیاورد.و بگوید که مسخ را خوانده است.امروز روز ۲۵ ماه آذر ماه است.گرگور از صبح دانشگاه نرفته است.یکی از اقوامش هم مرده است.گرگور از صبح در خانه استیو ریوان گوش داده و با او همخوانی بلوز کرده است.الان که اینها را مینویسد..دو ساعت از کلاسش گذشته است.گرگور کون گشاد و الدنگ است.به قولا دوست دخترش ناشکر است.اما من اینجا در برابر همه خوانندگان این وبلاگ..خدا را شکر میکنم:خدایا شکرت.گرگور زامزا ظرف های خانه اش کثیف است.باید آنها را بشورد.ولی دوست دارد در خانه بماند بجای اینکه به دانشگاه برود.چون به جایی دوست ندارد برسد  و چون رفتن رسیدن است.گرگور زامزا نوشتن رو ادامه میده..حتی اگر هیچکس وبلاگشو نخونه.شاید هم اینطوری راحت تر باشه.بدرود گرگور.